سلام
دوازده ساله بودم
معلم تاریخی داشتیم به نام دلاوری
تمام بچههای کلاس اعتقاد داشتند که او بین بچهها فرق میگذارد
شاید بیشترین کتک را در طول مدت تحصیلی از او خوردم
دستانش قدر کوهی سنگین بود
یک بار که اتفاقا روز آرام کلاسش هم بود ؛ حین درس دادنش ناگهانی بغضم ترکید
بیتوجه به چشمهای خیره و تمسخرآلود همکلاسیها بلند شدم و با چانهای لرزان ، بدون اجازه شروع کردم :
“آ قای دلا وری شُ ما بین ِ بَ چهها فرق می ذارین …”
فراموشم نمیشود ؛ نفسم بند میآمد و قطره قطره اشکم میریخت …
معلم تاریخ اما در نهایت سردی گفت :
ببینید بچهها ! یک تفاوت داریم ، یک تبعیض
من بین شما تفاوت قائلم ، چون شما با هم متفاوتید
اما من هیچوقت بین شما تبعیض قائل نمیشوم
آن سال در نهایت سختی و خیلی دیر باورم شد ، تفاوتهایی در اصل خلقت آدمها وجود دارد
خیلی هم درد داشت
اما …
این روزها -وارونه- مدام سعی میکنم تفاوتها را نادیده بگیرم
بیتوجه به چشمان خیره و تمسخرآلود اطرافیانی که از رنجها و بغضهایم آگاهند مدام با چانهی سفت ، حدیث نفس میکنم :
“هر کسی بود ، همین میشد که هست
فرقی نمیکند
تفاوتی ندارد
…”
و اینبار نه آقای دلاوری که فلک است که فلکم میکند تا بفهماندم که باید تفاوتها را نادیده بگیرم
یکجا کسی که با همه عالم برایم فرق میکند را مثل همه انگارم و در اوج تبعیض حقش را وحشیانه پایمال کنم
این روزها چه راحت و زود ، احمقانه باور کردم که توفیری نمیکند ؛ او با تو ، با آن ، با ایشان ، با من …
خیلی هم درد دارد
پ.ن :
۱- تمام جرقهی این نوشته اینجا خورده شد .
۲- دوستانی که نم نمک را با ریدر دنبال میکنند لطف کنند و حتما از این آدرس فید استفاده کنند .
همین! مال هیچکس نیست!
سلام 🙂
علیک سلام برادر
🙂
🙁
عزیز چرا غم؟
بخند برادر
به به جناب خرچنگ زاده! این مدتی که از فرفر بریدندمون در ندیدیمتون منور شدیم خدارا شکر
منم خوبم 😀
خوبی برادر؟
نشون میده هنوزم بزرگ نشدی با وجود اینکه ۲۲ سال های/ یک تفاوت هم پیدا کردیم منم تو راهنمایی مورد غضب یک معلم ادبیات بودم اما خودش را کشت نه گریه کردم نه حرفش را گوش کردم! میبرد من را دفتر از میز این ناظم به میز اون ناظم پرتم میکرد ولی زیر بار نمیرفتم شعری را که گفته بود حفظ کن! حفظش کنم. بی چاره اون کوتاه امو البته قبلش تو کلاس یک پس گردنی برا حسن ختام زد! 🙂 🙂
من نه بزرگم
و نه بزرگ میشوم
من هیچ وقت برای کتک خوردن گریه نکردم
فرق گذاشتن دلم رو میسوزوند
و البته تبعیض این روزها هم دلم رو آتیش میزنه
همین!
سلام
کم پیدایی رفیق!!
این پست آخرت خیلی درد داشت ! چرا؟
سلام
هر چه به واقعیت نزدیکتر
دردناکتر
همین!
میشه واضحتر بگی؟
سلام
نه
ببخشید
همین!
🙂
سلام سریع این لینک رو سند تو آل کنین همه ببینن.
http://www.rajanews.com/detail.asp?id=31498
ببینید
سلام
منم نفهمیدم چی گفتی. شمایل اعتراف به بی سواتی!
سلام
حتما آقای دلاوری نبوده که فلکت کنه که بی سوات بار نیای 😀
البته ما رو هم که زده با سوات نشدیم
چون خودم هم نفهمیدم :))
دوستت دارممممممممممم
همین!
ما بیشتر، داداش. راستی کجایی؟ نیستی.
زیر سایهتیم
هیچی مشغول امتحاناتیم
وبلاگ خوبی دارید. خودتون هم خوشتیپ به نظر میرسید!
سلام
ممنون
البته به نظر میرسیم
کلا اشتباه به نظرتون رسیده
همین!
این روزها از همه بیشتر دلم می خواهد موضع شما را در مورد وقایع اخیر بدانم. راستش از لابلای نوشته هایت در کل احساس می کنم آدم منصفی هستی و برای عقایدت دلیل و منطق داری . من این روزها پاک گیج شده ام و نمی دانم حق با کیست. خانه مان حوالی آزادی است و خیلی چیزها به چشم خودم دیدم که دیگران از ماهواره می بینند. همسایه هایمان کتک میخوردند . ما خانواده متشرعی هستیم ولی این نوع مقابله با مردم با اصولمان جور در نمی آید. خواهرم که خیلی قبولش دارم و خیلی مقید به همه چیز است این روزها خیلی حرفهای تندی می زند که برایم باور کردنش سخت است. توی یک اداره دولتی کار می کند و می گوید مدیرانشان که خیلی طرفدار دولتند خیلی دزدی می کنند.
خواستم دردلی کرده باشم. خیلی گیجم و خیلی درمانده.
سلام
البته من کلا اندازهی تعاریف شما نیستم
اما چون سوال کردید عرض میکنم
مدام خاطرم میآید گفتگوی اقایان هاشمی و احمدی نژاد در مرقد مطهر حضرت امام
اولتیماتوم آقای هاشمی در مورد قدرت فرزندانش
و این روزها به وضوح رد پای فرزندان آقای هاشمی رو در دو طرف این مناقشات میبینم
و تاسف میخورم
و دهانمان تا امر مولایمان بسته است
بگذارید این روزهای حرام سپری گردد …
همین!
ببخشید . عصبانی بودم . وقتی آدم حرفهای متناقضی می شنوه و به هیچ کدوم نمی تونه اعتماد کنه عصبانی میشه . لطفا شما ادامه بدید . لطفا هرچی که صلاح می دونید بگید .
هیچ چیز ارادت ما رو به شما کم نمیکنه
همین!
سلام علیکم برادر
خسته نباشید وبلاگ خوبی دارید
به میکده هم تشریف بیارید
التماس دعای فرج
یا علی
سلام
چشم
همین!
به نام او که ستار العیوب است*خداوند سماوات و زمین است
حسن جان لطفا یک جانبه قضاوت نکن!
یک مقدار خبرهای دیگر رو هم بخونی بدک نیست
در ضمن اگر خواستی اخبار جدیدی رو که می گم بخونی به سایتم بیای قابل مشاهده هست
والسلام علی قلب زینب الصبور
العبد الاحقر علی عزیزبوریان بروجردی
سلام
اولین کسی هستی که من رو سفارش میکنه خبرهای مخالفانم رو بخونم 😀
علی ! تو مگه ریدر من رو ندیدی ؟!؟
ای بابا !
مخلصیم
بابت این (http://www.heyat-ashoura.ir/namnamak ) هم ممنون
همین!
یکی بود یکی نبود. چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود. چوپان، هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند. سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ… مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است. مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها. چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است. یکی از مردم، به بقیه گفت: ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید… ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند. برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند. از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که: عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید
جالب بید
همین!